نمیدونم چرا فکر میکردم هانی دوشنبه میره! امروز که فهمیدم 4 سپتامبر شنبه س, یه آن دلم هری ریخت. دلم خیلی گرفت : | میدونستم میرهاا، اما اینقدر به بودنش عادت کردم که رفتنش خیلی عجیبه!ا
دلخورم، از همه، از خودم، از هانی، از دنیا، از همه چیز.
از هانی که وقتی دوستم تو تولدم میپرسه این برادرته خودشو میزنه به اون راه و با نیوشا و نعیمه کل کل میکنه! از خودم که وقتی شمیم پرسید "دوست پسرته یعنی؟" جوابی نداشتم بدم و دلمو خوش کردم به این که گفت "آخه شبیهین بهم!" به اینکه جای جواب همه ی سوالای احمقانه بگم "آدما یه مدت که باهام باشن بهم شبیه میشن!"
کلی رو مخ خودم کار کردم که درش بیارم از فریم و بگم که آقا جان مگه رابطه رو باید حتما با اسم محدود کرد. دوسش داری، دوست داره، بسه دیگه!
ولی باز سوال مردم آزارم میده، از خودم میپرسم من چی هانی هستم؟ و جوابی نمیگیرم!
آدم موجود عجیبیه
کنار کشیدنای هانی عصبیم میکنه. اما سعی میکنم به خوبیای دیگه ش فکر کنم و یادم بره، به این فکر کنم که نیاز به حمایت هیچ مردی ندارم حتی اگه اون مرد هانی باشه.
هانی داره میره. من غمگینم.
چطوری میشه از یه هفته خیلی خیلی استفاده کرد؟